۱۳۸۳/۱۱/۱۷

قرار آخر


سلام به تمام دوستان. شرمنده که یه مدتی من حال و حوصله نداشتم. هفته ی پیش هم که آپ کردم دیگه وقت نداشتم به همه سر بزنم. شرمنده. این دفه جبران میکنم.

پس برو برسم.



شاید بگید من انسان بیکاری هستم که این داستانها را مینوسم. من دارای تخیل بسیار قویی هستم. به همین دلیل در جیک ثانیه میتونم بهترین داستانها رو بنویسم. البته در حد اول دبستان







  پسربه طرف سالن رفت. ساعت نه شب را نشان میداد. با خود گفت: یعنی اون میآد. اون به من قول داده بود.انقدر طول سالن را راه رفت که خسته شد و سر میز نشست. هنوز خبری از دختر نبود. دوباره پسر ساعت خود را نگاه کرد.

 ساعت نه و سی دقیقه


.بعد از خوردن یک نوشیدنی خنک. بلند شد و به سمت در ورودی رفت. منتظر شد .ولی خبری نبود. انگار دختر به کلی فراموش کرده بود که امشب قرار داشته. پسرک هم با حالتی عصبانی به سر میز خود رفت و رو به مادرش گفت: به نظر میآیید که مشکلی براش به وجود آمده باشه. شما برید خونه من منتظر میشم.

وقتی مادر او رفت ، پسر با خود فکر کرد که ممکنه که او فراموش کرده باشه .ممکنه هم مشکلی براش به وجود آمده باشه. تصادف؟ نه خدای من این اصلا امکان نداره. از در سالن خارج شد و همونجا یک تاکسی گرفت به سمت خونه ی دختر.

زنگ را زد.

صدایی نیامد.

یادش آمد که او خوابه سنگینی دارد. پس از در بالا رفت و وارد خانه شد.

خانه سوت و کور بود. هیچ صدایی به جز صدای دری که هی به هم میخورد نمیآمد.پله ها را به آرامی بالا رفت .دری که به هم میخورد در ورودی خانه بود.

کمی ترسید.

در را باز کرد و آهسته وارد خانه شد. صدای ناله ی بسیار ضعیفی شنیده شد. این صدا او را بیشتر ترساند.به طرف صدا رفت. صدا از یه گرمافون در میآمد که روی زمین افتاده بود. دور و برش را خوب نگاه کرد. سعی کرد اتاق را روشن کند .دستش را در امتداد دیوار کشید تا کلید را پیدا کند. ناگهان به صورت وحشتناکی دستش برید وخون به بیرون فواره زد. سرش گیج میرفت.احساس خستگیه شدیدی میکرد. به زمین افتاد.سرش پایین بود که دید اتاق روشن شد. سرش را به سمت بالا برد.ولی این کار برایش بسیار سخت بود.ناگهان برادر خود را دید که بالای سر او چیزهایی را میگوید ولی به دلیل ضعف شدیدی که برای اون پسر به وجود آمده بود قادر نبود چیزی را بشنود. سرش را به سمت چپ چرخاند. جسد دخترروی تخت بود اون دختر با همون چاقویی که پسر زخمی شده بود مرده بود.

برادر  اون پسر عاشق اون دختر بود ولی دختر راضی نبود که با او ازدواج کند. پس وقتی شنید برادرش میخواهد با او ازدواج کند. دخترک را کشت. برادر خود را هم برای انتقام از عشق از دست رفته اش  کشت.



 ساعت دوازده شب



برادر گوشه ی دیوار زانو زده و چشمش به تخت خون آلودیه که  دختر در آن خوابیده بود و برادرش در حالی که زجه میزد روی زمین خوابیده بود وهی سعی در بلند شدن داشت ولی دیگه توانی براش باقی نمونده بود.  نیرویش را جمع کرد و با تمام قدرت گفت: آخه چرا. چرا این کار رو کردی. چرا من چرا اون.

پسر هم در حالی که کنار دیوارزانو زده بود. رو به روی برادرش که غرق در خون بود گفت: تو عشق من را از من گرفتی. من هم زندگیت را میگیرم.



ساعت یک نیمه شب




صدای در آمد. کمی منتظر شد.مادرش با دو پلیس مسلح وارد شد. کمی به آنها نگاه کرد و از پنجره ی اتاق خود را به پایین پرت کرد.

اون خود کشی کرد.

 سر انجام جسد پسر و دختر را در منطقه ای به خاک سپردند.



مادر بعد از مرگ پسرش بسیار ناراحت وافسرده شده بود. وارد اتاق پسرش شد. کتابی که روی میز تحریرش بود برداشت و آخرین نوشته ی او را که با خط زیبایی نوشته شده بود خواند



سرزمین هیچ کجا

صدای مردی در باران می آید. زمزمه ای که در صدای بارن گم شد. دوان دوان به طرف خانه ی جادویی حرکت کرد.

خانه پر ازسرخ.

 پر از نور.

 پر از باد.

 در را زد.

کيست که من را آسوده نگذاشت. کیست که من را در تنهایی خفه کرد. کيست که شب شیشه ای را شکست.

پاها دوان دوان به طرف هیچ کجا میرود. صدای پاها در صدای باد گم میشود.

صدایی آمد.

سلام بر تو

تو کیستی.

من تو هستم. تو از خودت جدا شدی. چرا؟

من تو را که خودم باشی به دست باد سپردم.

من آزاد شدم.

مرگ را تجربه کردی؟

الان من مردم 









۲۶ نظر:

گلسو گفت...

داستانش يکم هندی بود...يه شب بارونی و يه فضای درخت دار کم داشت...يکم ديگه تمرين کنی به پای آمريکايی ها هم ميرسونيش که آرپی جی بدی دست برادرِ...داری خوب پيشرفت ميکنی  آفرين

Shila گفت...

ina am hamash rooze tavalode man etefagh oftade bide? /:) :D

مینا گفت...

دوست عزيز سلام.اميدوارم که خوب باشی؟واقعه از اينکه هنوز لينکت نکردم معذرت ميخواهم.امروز وبلاگم را به ايمت مزين کردم.در ضمن به روز هم هستم.منتظر خضور هميشه کرم. صميميت.

اودی گفت...

من کيستم ؟؟؟!

منگوله گفت...

:)) تخيلتو تحسين ميکنم !

رز آبي گفت...

سلام ٬ خوبي ؟ ميلاد مادر حالت خوبه ؟؟؟ مطمئني تب نداري !! بميرم برات کي باتو اين کارو کرد !! نکنه با محمد حرفت شده ناراحتي . بابا نکن اينجوري با خودت ? من واسطه ميشم آشتيتون ميدم :) بچم پرپر شد !ميگم برا تخيل اسپند فوت کن :) راستی پاشو برو کوچه هارو آب و جارو کن امشب دخترم مياد . فرش قرمز يادت نره !

ندا گفت...

سلام.ميلاد جون بخشش از بزرگانه.عيب نداره اين دفعه به بزرگی خودم می بخشمت ولی تکرار نشه.

نخودسياه گفت...

شد يه جنگ تو اين دنيا بشه...يه برادر کشی بشه...يه . . . بشه و داستان نويس بزرگوار دليلی بهتر از يه عشق آتيشی براش پيدا کنه؟ سر پول ميکشتت باز ميشد گفت عاقل بوده بچه

سعید گفت...

سلام به روزم راستی باشه ............... ده تومنی می پيچونی(خنده)

Setareh گفت...

سلام.وبلاگ خوبی داری.موفق باشی :)

ghatreashk گفت...

به آقا ميلاد گل...اولين ورود من بعد سفر به بلاگا بلاگ جناباليه ها!!...بابا تخيلD:ترشی نخوری يه چيزی ميشی...قشنگ بود .

نخودسياه گفت...

ايولله! دعوا شده! چه جورم دعوا شده! ميانجی بی طرف نمی خواين؟

شقايق گفت...

طفلک! چه شعر باحالی نوشته بوده آخر کتابش!

yasmin گفت...

عجب داستانی. عجب تخيلی. ميشه ازش يک فيلم وحشتناک ساخت. اما يک نکته: پدر اين پسرها کجا بود؟بعدشم اين دختر هيچ کس و کاری نداشت؟طبق معمول واسه شعر هيچ نظری ندارم.اين بار اپديت کردم. البته فقط برای توضيح غيبت اين ۲ ماه.

ژینوس گفت...

دشمنت شرمنده:)

اشکبوت گفت...

حالت خرابه‌ها جدن... زدی به نوآر...

جن زده گفت...

سلام.
برای جيک ثانيه داستان بدی نبود.
خسته نباشي.

ندا گفت...

سلام ميلاد جان.داستانت قشنگ بود ولی دردناک.عشق چه کارا که نميکنه.منم آپم..

قاصدك گفت...

سلا داش ميلاد خوفي؟اون عكس بالاي وبلاگت چه باحاله.............بابا ایول بابا نویسنده ........داستانت چقدر غمگين بود ............خوش باشی

Shila گفت...

merc va3 tabriket... >:D< cake khordan tanhaeesh bishtar hal mide,mage na?! :D

نگار گفت...

سلام.خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به به نويسنده هم که هستی(چشمک)..شيطون کتاباتو چاپ کردی ما رو بی خبر نذار(خنده).......شوخی کردم.قشنگ بود.راستی تازه اپ کرده بودی من اومدم خوندما ولی هر کاری کردم نتونستم کامنت بذارم.....شاد باشی.

هومن گفت...

سلام. خیلی با وبلاگت حال کردم اون آقا خوشگله هم که اون بالا منو کشته ... به وبلاگت لینک دادم تو بیا به "جوان ها" سر بزن. خوشحال میشم که لینک جوان ها رو هم به لیست دوستات اضافه کنی. از این به بعد بیشتر میام نوشته هاتو میخونم، حتماً. قربونت برم، هومن.

ghatreashk گفت...

:Oميلاد؟!! بابام جان کجايی آخه؟!اصلا ازت خبری نيستاااااا......

رز آبي گفت...

سلام ٬ ميلاد زنده ای ؟؟؟؟؟؟؟ نگفتم اينقد خودتو به اين جماعت نشون نده می دزدنت :(((((((

رز آبي گفت...

ولنتاينت مبارک !!!!!!! کجايی بابا !!!!

hesam گفت...

شما که عشق و اندیشهء نیک را در میان مردم گسترش میدهید برای خود یک پیامبر کوچک هستید.موفق و پیروز.خدانگهدار :)