۱۳۸۳/۱۲/۱۸

نی نی بازی

 خوب من این مدت خیلی کار و بار داشتم . تو همین مدت یه واقعه ی جالب اتفاق افتاد که دلم میخواست براتون بنویسم .


 







بچه های کوچولو خیلی ناز و مامانی هستند ولی تا زبان باز کنن مثل خوره بهت می چسبن و هی می پرسن: این چیه؟ این چیه؟


 


زمانی که خواب هستن خیلی دوست داشتنی اند و زمانی که  آروم هستن دلت میخواد باهاشون بازی کنی ولی وای به روزی که سرحال باشن


 


به هر چیزی دست میزنن و دیگه امنیت رو از شما صلب میکنن.


 


پسر دایی من  در یه اتفاق کاملا نادر در دوسالگی مثل بلبل حرف میزنه. مخ هر فردی که در برابرش باشه


 


را مثل  مته الماسی سوراخ می کنه. البته خیلی بچه ی خوبیه  ولی وقتی که بخواد بد بشه دیگه


 


نمیشه جلوش رو گرفت.


 


از فوزولی هاش- از تلفن بر داشتناش و شماره گرفتناش-از کاسه بشقاب شکستناش. و . و .و


 


حالا این جالبه که پسر دایی کوچولوی ما صاف   هفته ای که من دو شنبه اش امتحان داشتم، خونه ی ما تشریف آوردن.  حالا این جالبه.


 


این اقا کوچولو فقط یه اسم میلاد شنیده بود و فکر میکرد که همبازیه خوبی رو  پیدا کرده و  هم سن


 


خودشه. منم بی خبر از همه چی وقتی از بیرون اومدم خونه دیدم داره داد میزنه  میلاد اومد. میلاد اومد.


 


تا منو دید جا خورد بر گشت پیش مامانش.


 


بابا مگه دیو دیدی تو.


 


نگو بیچاره فکر کرده من همبازیش هستم که تازه از  مهد اومدم.


 


 ولی بازم باهاش بازی کردم. این کامپیوتر من هم چون توی دیده ، و ایشون هم علاقه ی بسیاری به این وسیله  داره به من گیر داده که : بازی میخوام.


 


اون ماشین سبزه رو بیار. حالا من ماشین سبزه رو از کجا بیارم.  


 


ای خدا من که بازی ماشین ندارم.  حالا اگه داشته باشم که این بلد نیست.


 


گفتم بهش کارتون بزارم برات


 


گفت  : آره آره خیلی دوست دارم


 


منم یه کارتون که دوبله فارسی شده بود رو براش گذاشتم


 


راستیاتش با این که دوبله ی فارسی بود ولی اینقدر دیالوگا رو تند تند میگفت و از کلمه های قلمبه


 


سلمبه اسم میبرد که من خودم کم آوردم. چه برسه به این بچه ی دو ساله


 


خوب بگذریم من  فقط میتونستم زمانی که خوابه رو به درس خوندن بپردازم و چون تا  سه و چهار بیدار


 


بود، صبح به زور  بیدار میشدم. تا جایی که صبح امتحان که هنوز این وروجک خونه ی ما بود  خواب موندم


 


که صدای مامانم اومد که داشت میگفت دیرت شد بلند شو. منم فکر میکردم که خوابم و اینا


 


خوابه


 


که یهو یه چیزی خورد رو شکمم


 


آآآآآآآآآآآآآخ


 


کاسه ای که مامانم توش  پفک ریخته بود برا اون رو محکم زده بود توی شکمم که بگه بیدار شو.


 


 خوب رفتم امتحان رو دادم و برگشتم به خیال اینکه دیگه نیست و با خیال راحت هر کاری که بخوام میکنم.


 


ولی باز بود. ولی خواب. منم خوابیدم و اون بعد از ظهر رفت . 


 


دو ساعتی نگذشته بود که احساسه بدی بهم دست داد که چرا من این بیچاره رو اینقدر اذیت کردم.


 


 


 

۲۴ نظر:

golesoo گفت...

آخی!!!اشکال نداره ،تجربه ميشه که وقتی تو ۳ سالگی ديديش درجهء تحمل سنجت رو يکم ببری بالا؛)

رز آبي گفت...

سلام ٬ خوبی ؟ ای وای ميلاد من الان ضعف کردم و مردم !! آخه من کشته ٬ مرده بچه ام :X خيلی خوش به سعادتت که تو فاميل بچه دارين ... يکم کوچيک شو ديگه چرا ميزنی تو ذوق طفل معصوم !! خوشم اومد :)) خوش خوابا رو بايد اينطوری بيدار کرد :)) خوب کرده ديگه از امتحان می موندی خوب بود !! راستش رو بگو چنتا ويشکونش گرفتی که حالا درد وجدان داری ؟؟؟!!!

مینا گفت...

دوست عزيز سلام.اميدوارم که خوب باشی؟من به روزم ومنتظرت

ghatreashk گفت...

آخ دلم خنک شد D:!!!..خوبه يکی پيدا شد که بتونه از پست بر بیاد D:..امتحانت رو چطور دادی؟

شقايق گفت...

آخی بچه‌ی دوساله مهربون تپلی قلمبه!!!!!!!!!! من عاشق بچه دوسالم!!!! يه پسردايی هم دارم ولی ۳ ساله شده ديگه!!!!

جـــــــــــــوجــــــــــــو گفت...

هی کوچولو قالب وبلاگو به خاطر تو عوض کردم .خوشت اومد ..
راستی هی پسر مواظب جـــوجـــــــو باش...

Asal e Talkh گفت...

به به .به بچه داری هم که افتادی.بدو بيا من آپم.

yasmin گفت...

من که حسابی عاشق اين پسر دائيت شدم. خوره خودمه. اگه پيش من باشه يک ساعته قورت ميدم.من يک فرق بزرک با تو دارم. بچه ها تا من رو می بينن تندی می پرن طرفم.از کامپيوتر هم که نگو. اگر آرش اينجا باشه جای ايشون پای کامپيوتر هست نه من.(چشمک)

نگار گفت...

سلام ميلاد عزيز.خوبی؟چيه عذاب وجدان گرفتی؟(چشمک).معلومه که خيلی مهربونيا.......ولی من اگه چنين شرايطی داشته باشم به اون بچه اصلا نگاهم نمی کنم.(بد اخلاق نيستما ولی کلافه می شم).حالا تو هم ناراحت نشو دفعه ی بد که اومد جبران کن(خنده).......

آرام گفت...

اين وجدان هم بد كوفتيه...

قاصدک گفت...

سلام سلام خوبي.....واي من عاشقه بچه كوچولو هام اونم بچه هاي الان ...

منگوله گفت...

اوه اين که خوبه .... پسر دختر عموی من يه بار قيچی برداشته فرو کنه تو چش دختر پسر عموم :)) بهش ميگن چرا اينکارو ميکنی ميگه شيطون رفته بود تو جلدم!!!! حالا فقط ۳-۴ سالشه هااا!

نخودسياه گفت...

بزرگ ميشه يادش ميره ! بی خيال اذيت شدنش باش

مینا گفت...

قرار آخر سلام.من به روزم ومنتظر حضورت.

سعید گفت...

سلام ميلاد نبينم جلوی بچه ها کم بياری راستم من آپ کردم

سپیده گفت...

سلام من آپديد کردم خوشحال ميشم بهم سر بزنی منتظرم شاد و موفق باشي

sadaf گفت...

سلام...آخی ...نازی...کاش يه عکس هم ازش ميذاشتی..من هم آپيدم ...بدو بيا از اون نظرای توپت بنويس فقط خواهشن جديه جدی ..باشه؟

هادی( در آفساید) گفت...

با اين پستت منو ياد دختر داييم انداختی! اون هنوز يه سالش نشده و حرف هم نميزنه! ولی نصف بيشتر(؟) شيطنتهای اين کوچولو رو داره! آخی بچه ها همه شون بامزه اند

شاهد گفت...

سلام مرسی که سر زدی بهم . به روزم خوشحال ميشم اگه باز هم بيای به خونم . فعلا بای

ندا گفت...

سلام.آخی...چه بچه باحالی من که عاشق اين بچه شرا هستم...اصلا بچه اينجوری مزه ميده.ببوسش از طرف من...

اشکبوت گفت...

وقتی که خوابن خيلی دوست داشتنی‌ان و وقتی که خوابی کابوسن!

دل آشوب گفت...

سلام دوست خوبم. دل آشوب بعد از دو ماه باز هم به روز شد. ممنون از تمام لطفهايي كه در اين مدت داشتي. خوشحال ميشم تا باز هم به من سر بزني تا شما را ببينم.

Setareh گفت...

سلام میلادجان.چند بار به وبلاگت امدم ولی نشد نظرم را بنويسم مجبور شدم اینجا نظرم را بنویسم.ممنون که به من سر زدی.شاد باشی:)

Setareh گفت...

سلام.من بعد از مطلب عيد ۲۶ اسفند هر مطلبی که نوشتيد ديگر نمی بينم.نمی دونم مشکل از کجاست.می دونم مطلب جديد نوشتی ولی انگار پرسيان بلاگ نمی گذاره که ببينم:( حتی در وبلاگ خودم هم نمی بينم.شاد باشی:)