۱۳۸۴/۰۸/۲۳

يک روز عجيب


حوصله ي هيچ کس و هيچ چيز رو نداشتم


بابام قرار دندون پزشکي داشت.  انقدر حالم خراب بود که يادم از بابام رفت.


سوييچ رو برداشتم و رفتم ماشين رو از پارکينگ در آوردم و رفتم .


نميدونستم کجا ميخوام برم. تا حالا نشده بود که تنها از شهر خارج بشم. يعني تنهايي سفر کنم.


ترسي از اينکار نداشتم ؛ از عاقبتي که بعدش گريبان گيرم میشد و دعواهاي بابا که ميگفت: پسر تو رفتي ماشين رو بردي حالا دندون پزشکي به درک ، تو اون وقت شب ، بيرون شهر ، تنها چيکار ميکردي؟؟؟؟


 


من که خودم رو ميشناسم. آدم ديوونه نيست که به خودش دروغ بگه.


ضبط ماشين رو روشن کردم.


تو داشبرد خبري از نوارهاي من نبود. همش معين و داريوش و  سياوش قميشي....و


با سياوش حال ميکنم.


ضبط رو روشن کردم و شيشه ها رو دادم بالا  .


نميودنم چطوري تونستم اون مسيره ۱۰کيلومتري رو برم.


يه پارکي بود ، خيلي وقت پيش، اون زماني که بچه بودم محل بازيم بود. به قول معروف پاتوقم اونجا بود.


رفتم اونجا. تا وقتي که ماشين ايستاد هيچي نفهميده بودم.


خدا بهم رحم کرد که تصادفي نکردم. 


ماشين رو پارک کردم با بدترين وضع ممکن ورفتم تو پارک.


هوا سرد بود.


لباس من يه تيشرت بود با يه پليور که حسابي سردم شده بود.


حتما اگه بابام ميفهميد يه مشت حرفاي تکراري ميزد.


عاشق شدي؟؟


عاشق کي؟؟؟؟


واش کن اين اراجيفوو.


 


زدم تو پارک هميشه دوست داشتم اينجا بازي کنم.


پشت اين حوضه بزرگ.


امشب زياد شلوغ نبود.


واقعا يه لحظه فکرم به کار افتاد.


من اينجا چه غلطي ميکنم؟؟؟؟؟  چرا اومد؟؟؟ الان بابام بفمه ماشين رو برداشتم. حتما دليلي ميخواد.


اينو وقته شب.


چي بگم بهش؟؟؟؟


مگه اون باور ميکنه که منم آدمم و بعضي وقتا غصه دار ميشم و بايد يه جورايي خاليش کنم؟؟؟!!!


 


ساعت رو ديدم.


نزديکه 10 بود. دير وقت نبود.


در يک آن همه چيز جلوي چشمام گذاشت.


چرا من چيزايي رو به خاطر ميآرم که نبايد بيارم.چيزايي که دليلي براي به خاطر آوردنشون ندارم.


دوستم هميشه بهم ميگفت سعي کن به مشکلاتت بخندي. ببين من همش ميخندم.


باور کن من مشکلي ندارم


آره


حتما مشکلي دارم که اينطوري شدم. ولي چرا خودم نميدونم؟؟؟؟


چقدر دوست داشت يه بار بخندم. يه بار کاري کنم که خنده رو لباش بياد.


ولي نشد.


يه لحظه ديگه تمرکز کردم.


پسره ي خل تو الان اين وقته شب تو خيابون توي حومه ي شهر توي يه پارک خلوت چه غلطي ميکني؟؟؟؟؟ هان؟؟؟


 


يه لحظه داشتم به اين فکر ميکردم که يه پيره مردي آمد و بقلم نشست.


سلام کرد . سلام دادم.


رفتگر پارک بود. شايد 70 سال رو داشت.


باهام حرف زد. نصيحتم کرد. وقتي بهش کفتم مشکل من اين نيست آرووم شد و گفت::


آره منم همسن تو بودم چندين بار اينطوري ميشدم. خودم باهاش مقابله کردم . نميدونم کاره درستي کردم يا نه .ولي هيچ وقت اون مشکلات رو به خاطر نياوردم.


اولش هواسم هنوز پرت بود. بعدش سرم رو چرخوندم و نگاش کردم


چه چهره ي شيريني داشت.


الان ديگه از حرفاش خوشم ميآمد.  باهام شروع کرد به حرف زدن. شايد يه ساعتي باهام حرف زد .بعد پاشد و شروع کرد زير صندلي که من روش نشسته بودم رو جارو کرد.


بلند شدم ازش خواستم بيشتر باهاش حرف بزنم.


آروم شد بودم.


يه سري نصيحتها و حرفا رو بهم زد که من وقعا عاشق حرفاش شده بودم.


بعدش گقت بهتره الان زود بري خونه.


من رفتم طرف ماشين.


يادم رفته بود اسمش رو بپرسم.


برگشتم


داد زدم ببخشيد اسمتون رو نگفتید؟؟


کوش؟؟؟؟


نيست!!!!


اينور پارک اونور پارک


نبود


يعني چي؟؟؟؟


خيلي تعجب کردم. پارک خيلي بزرگ نبود.


همه جاي پارک رو گشتم.  از يه آقاي که توي پارک داشت قدم ميزد پرسيدم که آقا اين رفتگري که الان رفت رو نديديد


گفت نه . من کسي رو نديدم


يعني چي؟؟؟!!!


به هر حال اون رفته بود.  منم حرفاش رو به ياد آوردم.


ساعت 11 بود


سوار ماشين شدم و به سمت خونه حرکت کردم.

۱۵ نظر:

اودی گفت...

هاااااااااااااااااا ... ای ول تو هنوز زنده اييييييييييی ؟ :ديييی خوشششحال شدم از کامنتاتتتتتتت ... مطلبت رو هنوز نخوندم ... مي خونم باز نظر ميدم ... خب ؟

اودی گفت...

واقعی بود ؟

.H.M.G گفت...

سلام. خسته نباشی. مطالبت عاليه. خیلی خوشم اومد. وقت کردی يه سری هم به من بزن. موفق باشی

tabassom گفت...

Every body needs to be on their own some times…

ياسين گفت...

تا نصف خوندم ..رييسم طبق معمول داره نزديک می شه .. وای اومد(ببين چقدر خونسردم )

mahdiyeh گفت...

سلام....چه عجب ! .... واقعا که عجيب بود....!!!!....حالا نگفتی چيا گفت ؟

negar گفت...

سلام.خوبی؟عجب چیزی بوده!!!!!!!!!ولی هر چی بوده خیلی خوب بوده.کاش همیشه آدم وقتی نیاز داشت با یه همچین کسی حرف بزنه می تونست.........

ياسين گفت...

جالبه .. فقط همين رو می تونم بگم ...

ياسين گفت...

راستی خستتون کردم هی گفتم به وبلاگ من بياد ... يه بار برای آخرين بار بيا ديگه نيا .. آخه ديگه تعطيلش کردم ...يا علی

ghazal گفت...

واقعا نوشتی يا بر اساس شنيده ها؟
اگه راست بود که تبريک ميگم خدا خيلی دوست داره

neda گفت...

سلام ميلاد جان....نوشته ات منو به فکر فرو برد ولی هميشه اين پيرمردا جلوی راه آدم سبز نمی شن...منم آپ کردم...

اشک کوچیکه گفت...

برا منم پيش اومده ...و آرامشه بعدش واقعا روياييه...آهنگه بلاگت روز اول که من اومدم اينجا همين بود !‌چه قدر او روز بارونی با اين آهنگ حاليدم

Asal e Talkh گفت...

سلام.چقدر اينجا عوض شده.مبارکه.يه سر بزن به ما.

sanam گفت...

گاهی اوقات ادما بايد ديوونه شن
بعد هر چی دلشون گفت انجام بدن
خيلی کيف ميده

زهرا گفت...

من هميشه از خودم سوال ميکنم چرا تا يکی ميخواد تنها باشه همه يه جور ديگه نگاش ميکنن! و معمولا هم تنهايی بهترين درمان غصه هامه!