۱۳۸۹/۰۵/۱۹

دیر شد...


سبز شدم . مثل رنگ برگهای ترک خورده ی یک درخت کهنسال که گرد و غبار غم های تاریکی اش هر روز در خطوط رگبرگهایش مشخص است
اما امروز خاک تاریکی رو کنار زدم.
دوباره خنده ای شد و من سبک شدم از حرفهایی که بلاخره از  ته اعماق ذهن سوخته شده ام  به بیرون فوران کرد.
حرفهایی  به رنگ آفتاب آتش پرست .
همان اندازه داغ !    داغی اش وجودام را سیاه کرده است!
و من
مانده ام  که سبز بودنم از گفتن حرفی به رنگ آفتاب که بلاخره باز به سیاهی شبانه ام ختم میشود چه فایده ای دارد!!!؟

گفتن حس علاقه و  اینکه چقدر دیر برای گفتنش خودم را آماده کرده ام...

۶ نظر:

مونا گفت...

خودت گفتی؟!
به دلم نشست شاید چون از دلت اومده بود...
و من سردم و حرفهایم سردتر از من(شاید یخ پرست!)
تو سیاه شدی و من بی رنگ...بی رنگی بد دردیه!
فایده سبز بودن شاید اینه که سیاهی شبانه رو بهتر درک کردی...
همیشه زود دیر میشود و دیر زود میرسد!

مهدیه ، گفت...

حرف هایی که داغی اش وجودم را سیاه کرده است ... وای این جمله دقیقا چیزی بود که دلم میخواس بگم و نمیتونستم ...
چرا فک میکنی حتما به سیاهی ختم میشه ؟ تو دنیا خیلی چیزا عجیب غریبه ، شاید معجزه شد !!

مونا گفت...

به کامنتت یه جواب مفصل دادم.خواستی بیا بخون

زهره گفت...

سلاممممممم
خوبی؟
بالاخره تونستم برات بنویسم
خودم تعجب کردم
حرفهایی که داغی ش وجود آدمو سیاه می کنه گاهی خیلی می ارزه
و درونتو سبز سبز می کنه

falgosh گفت...

واقعا چقدر زود دیر میشه...



خیلی قشنگ می نویسی...
ولی من دیگه نوشتن از دستم در رفته!
وای چقدر یاد قدیما کردم...

falgosh گفت...

واقعا چقدر زود دیر میشه...



خیلی قشنگ می نویسی...
ولی من دیگه نوشتن از دستم در رفته!
وای چقدر یاد قدیما کردم...