۱۳۸۹/۰۴/۲۲

از اخبار اینترنتی تا مرد تنهای شب


ولی این من ؛ منم!

یاد این موضوع که می افتم خیلی خنده ام میگیره.
من از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم. چقدر و اوج و سقوط داشتم.
زیبا بود.
فلسفه ی ساختن وبلاگ برمیگرده به 6 یا 7 سال پیش که در دوره هنرستان درسی به نام اینترنت رو میگذروندیم.
من استادی داشتم که زندگی اش پراز شوق و پیشرفت بود. زندگی پراز اطلاعات و موضوع های پیشرفته .
مهربون و وظیفه شناس .با اینکه اون موقع هنوز موبایل نداشتم به خونه زنگ میزد  و میگفت میلاد فلان روزفلان نمایشگاه بیا. خوبه.
نمایشگاه هایی کاملا خصوصی که با نام یا اطلاع تلفنی اجازه ی ورود داشتی.
جلسات و کلاسهایی که هر دوشون برای من زیبایی داشت . اینکه یک نفر، یک مرد چقدر میتونه عمق دیدش وسیع باشه . چقدر با علاقه به شاگردهاش درس میده. چیزی که من در دانشگاه هرگز ندیدم و لمسش نکردم.
در یک جلسه بودیم که موضوع سر سایت و پرسونل تبیان بود. اون موقع بود که با تبیان آشنا شدم.
همون موقع آشنایی با وبلاگ رو بهمون یاد داد و بهمون گفت که باید هرکس یک وبلاگ بسازه.
ساختیم.
مجبورمون کرد که مطالبی بنویسیم . طوری که آزادی افکارمون بهمون اجازه هر هر حرفی روبده.
از اونجا بود که من با وبلاگ آشنا شدم. دی ماه 82
چقدر میتونه علاقه های آدم دور باشه.
تا این سن که 23 رو دارم رد میکنم بهترین دوران زندگی من و عشقم به اون چیزی که علاقه داشتم سن کرخت 16 17 18 سالگی بود. که با عشق تمام چیزهایی رو بهمون یاد داد که الان هرکدومشون مثل زندگی برایم میگذره.
ناراحت نیستم که چرا دیگه تکرار نشد. شاید اگه تکرار میشد لذتش مثل اون زمان نبود و و حتی اون هم خراب میکرد.
بهرحال گذشت.
گذشت و من به وبلاگ نویسی علاقه پیدا کردم. به دوستان. دخترها پسرها. کسانی که نمیدونستم کی هستن.
کسانی که تا وقتی از وبلاگ نویسی خداحافظی کردن نمیدونستم دخترن یا پسر. جوون یا پیر.
و جالبه بدونین. دوستی داشتم که با اسم دختر بهم کامنت میداد. بعدها فهمیدم اون یک زن بود. یک زن 42 ساله. و من با اون مثل یک دختر 20 ساله برخورد میکردم.
دوران های جالبی از  دیدگانمون میگذره.
همونه که باعث شده من به نوشتن علاقه پیدا کنم.
من یه مدت نمینوشتم .قبول دارم.
ولی ننوشتنم دلیلش دوری از خودم بود.
انسان باید خیلی کثیف باشه که بخاطر کسی از خودت فاصله بگیره.
دوست ندارم کسی این کارو بکنه. هیچ وقت تو زندگیش.

روزها مثل برق و باد میگذره و من هر روز چیز جدیدی توی خودم میبینم.
اول بی احساس و فقط با نوشتن مطابی علمی.
بعد کاملا سرخوش و نوشتن شعر و داستانهای خنده دار.
کم کم شعر
داستان
موضوع های کوتاه...
و حالا؟

فقط مونده یه قرار بذاریم بشینیم با هم گریه کنیم.
نمیدونم چرا اینطوری شده. نمیدونم چرا احساس ها برای من عوض شده و به این شکل در اومده.
نمیدونم
ولی امیدوارم گذرا باشه.
چطور شده؟
فقط میتونم بگم من شدم مثل دی 82. فقط اخبار اینترنتی نمی نویسم.
یک آدم  بی احساس....

گریه نکن. ممکنه بهت بخندم

۱۱ نظر:

MoNa گفت...

نمیدونی چرا احساس ها عوض شده چون نباید بدونی!شاید چون آدما عوض شدن،نه خودشون اما حتی بزرگ شدن ها هم میتونه یه سری احساسات رو درونمون بکشه...
بی احساس نیستی.من میگم نیستی! اگه اینطور بود الان وقت نمیذاشتم روی نوشته ت.هر کی دل داره احساس هم داره و فقط حرفی که از دل بر بیاد به دل میشینه
از همه بیشتر این جملت رو قبول دارم :انسان باید خیلی کثیف باشه که...
خب باید بگم خوش به حالت که لا اقل یکی از اون استادا داشتی!
آدمایی که هر روز خودشونو از نو کشف میکنن واسم محترمن
عالی بود.مرسی

MoNa گفت...

راستی آدرسم عوض شده:
mine.persianblog.ir

مهدیه گفت...

سلام
جالب بود
پست جدیدم راجع به دوران فاصله گرفتن از خودمه اتفاقا !
...
یه جورایی هم حسیم اساسی !

ستاره** گفت...

سلام:اول از همه از قالب وبلاگت تعریف کنم تا یه وقت مدیونت نشم دی،چه رنگی ،چه طرحی، چه دمی ،آخ ببخشید یه لحظه جو شعر کلاس دومم منو گرفت ،ولی نه خدایی قالب با اسم وبلاگت با هم هارمونی دارن .
منم با اون پیشنهاد آخرت که بشینیم دسته جمعی گریه کنیم ،موافقم حالا هرکس به فراخور حالش ،نمی دونم چرا ته همه ی احساساتمون ختم میشه به بغض و گریه ، شاید دچار سندرم گریه شدیم ولی من که گریه کردن رو دوست دارم چون آرومم میکنه.
با بی احساسی که گفتی موافق نیستم چون نوشتت خلاف اینو میگه.

MoNa گفت...

اول از همه اینکه بابت لینک خواهش میشود!
منم ممنونم
با این حرفت موافقم که احساسات باید از هم تفکیک شن.آره،این بهتره تا اینکه بگی بی احساس بودن خوبه.درسته که بعضی وقتا شاید از احساساتی شدن اذیت شیم امااینو قبول کن که بی احساس نمیشه زندگی کرد.نمیشه چون متاسفانه بهش احتیاج داریم.فرقی نداره چه غم چه شادی...بعضی وقتا احساس شادی مداوم حوصلتو سر میبره!و برعکسش غم زیادی هم فقط غمباد میاره!

MoNa گفت...

نه اشکال نداره بهت میگم.راستش من دزدکی از اون وبم اومدم اینجا!چون آدمایی که هر روز توی دنیای واقعیم میبینم هر روز بیشتر به مخاطبای وبلاگیم تبدیل میشدن و نتیجه هم این بود که بابت نوشته هام باید بهشون حساب پس میدادم.چرا غمگین مینویسی؟چرا این جا اینطوری؟چرا این؟چرا اون؟... یکی نیست بگه به شما چه آخه!میدونی الان ناراحت نیستم که اگه تعداد کامنتای وبم از حدود 25 به 5 رسیده،خوشحالم چون میتونم آزاد بنویسم بدون هیچ مانعی.خوشی هامو توی روزمرگی هام دارم اینجا احتیاج به نوشتن یه چیزای دیگه هست(شاید همون حرفای نگفته)

farfir گفت...

salam

فیروزه گفت...

سلام. آخش بالاخره تونستم تو این وبلاگت هم نظر بدم. راستش من مرتب میام ولی نمی تونستم نظر بدم. سیستم نظرخواهی اینجا خیلی پیچیده است. ولی بالاخره موفق شدم.

منم وقتی شروع به وبلاگ نویسی کردم واسه یه منظور دیگه بود. ولی حالا نظرم عوض شده. می نویسم تا خالی بشم. درسته که حالا اسم وبلاگم با روحسه ام سازگار نیست ولی دوسش دارم. نمی دونم در مورد من چی فکر می کنی ولی منم 26 سالمه. امیدوارم تو ذهنت همین سن رو برای من در نظر گرفته باشی. نه یه خانم 40 ساله.

فیروزه گفت...

خوش به حالت که یه همچین معلمی داشتی. منم همیشه از خودم یه همچین معلمی تو ذهنم می سازم. معلمی که با شاگرداش دوسته. درسته که تو بچگی هیچ علاقه ای به معلمی نداشتم ولی الان به شدت دوس دارم معلم دختر بچه های اول ابتدایی بشم.

falgosh گفت...

سلام.
آخیش! چه عجب یکی مثل خودم پیدا شد...
فقط من شاید یه کوچولو با تو فرق داشته باشم... اینکه یادم نمیاد چه جوری با وبلاگ آشنا شدم!
یادمه یه زمانی(همون چند سال پیش که هنوز مینوشتم) یه پستی زدم که توش نوشتم:
"اصلا پشیمون نیستم که سالها پیش پا تو این دنیای مجازی گذاشتم و..."
آره. اینا همش دوران شیرینی از زندگیم بودن که با همه خوبیها و بدیاش خیلی چیزا یاد گرفتم.
اولش چرت و پرت و بعضی وقتا متنای خنده دار و بعضی وقتا هم دلگرفتگی ها و...
ولی چیزی که بود تا الآن که 6-7 سالی ازش میگذره هنوز که هنوزه نه آدرسشو به کسی دادم و نه دوس دارم کسی از دنیای واقعی واردش بشه!
خلاصه الآن که بعد از چند سال برگشتم، نمیدونم چی باید بنویسم به قول تو باید بشینیم با هم گریه کنیم!

falgosh گفت...

سلام.
آخیش! چه عجب یکی مثل خودم پیدا شد...
فقط من شاید یه کوچولو با تو فرق داشته باشم... اینکه یادم نمیاد چه جوری با وبلاگ آشنا شدم!
یادمه یه زمانی(همون چند سال پیش که هنوز مینوشتم) یه پستی زدم که توش نوشتم:
"اصلا پشیمون نیستم که سالها پیش پا تو این دنیای مجازی گذاشتم و..."
آره. اینا همش دوران شیرینی از زندگیم بودن که با همه خوبیها و بدیاش خیلی چیزا یاد گرفتم.
اولش چرت و پرت و بعضی وقتا متنای خنده دار و بعضی وقتا هم دلگرفتگی ها و...
ولی چیزی که بود تا الآن که 6-7 سالی ازش میگذره هنوز که هنوزه نه آدرسشو به کسی دادم و نه دوس دارم کسی از دنیای واقعی واردش بشه!
خلاصه الآن که بعد از چند سال برگشتم، نمیدونم چی باید بنویسم به قول تو باید بشینیم با هم گریه کنیم!